من و مهد کودک
سلام خاله ها
من دیگه پسر خوبی شدممممممممممممممممم دیگه خودم میرم مهد کودک
به مامان میگم
مامان کفشامو در بیار بوس بده برووووووووووووووو
مامان هم بوس میده میره اما تا می خواد بره گریه ام میگیره میگم مامان نرووووووووو منم میام
اما دیگه می خوام سعی کنم گریه نکنم خوش حال باشم اخه دیگه دارم تعطیل میشم و پیش مامان بمونم
مامان میگه باید پسر خوبی باشم و برای سال آینده اماده بشم
می گم مامانننننننننننننن بذار حالا امسال تموم بشه تا سال دیگه
نمی زاری یه کوچولو خوشحال باشمااااااااااااا
ظهر ها هم خاله لباسامو می پوشونه و من منتظر نگه می داره تا مامانم بیاد
صد دفعه میگه الان مامانت میاد بشین پسر خوبی باش تا بیاد
منم چشام به در که مامان بیاد
پسر خوبی میشم خییییییییلی خوب
تا مامان برام شکلات بیاره
وقتی میاد می پرم بغلش و بوسش می کنم
و با خوشحالی از همه بای بای می کنم
میرم خونه اما از خستگی تو راه خوابم میبره اخه از ساعت 6 صبح بیدارم بودم و مامان به مربی ها سپرده که من نخوابم
اما وقتی بیدار میشم شب شده و من کم پیش مامان بودم اخه دوباره باید فردا برم مهد ...
به مامان میگم مامان کاش نمی رفتم مهد...اما باید برم چاره ای نیست
.......................... بای خاله ها برام دعا کنید تو مهد بهم خوش بگذره ...................